بدان که این دو لفظ مستعمل است اندر میان این طایفه و جاری اندر عباراتشان، و متداول اندر علوم و بیان محققان و مر طالب را از علم این چاره نیست. و این باب نه جای اثبات این حدها بود؛ اما چاره نبود از معلوم گردانیدن این اندر این محل و الله اعلم.
بدان که مقام به رفع میم اقامت بود و به نصب میم محل اقامت بنده باشد اندر راه حق و حق گزاردن و رعایت کردن وی مر آن مقام را تا کمال آن را ادراک کند، چندان که صورت ببندد بر آدمی. و روا نباشد که از مقام خود اندر گذرد بی از آن که حق آن بگزارد؛ چنان که ابتدای مقامات توبه باشد، آنگاه انابت، آنگاه زهد، آنگاه توکل و مانند این. و روا نباشد که بی توبه دعوی انابت کند و بی انابت دعوی زهد کند و بی زهد دعوی توکل کند.
و خدای تعالی ما را خبر داد از جبرئیل علیه السلام که وی گفت: «وما منا إلا له مقام معْلوم (۱۶۴/الصافات). هیچ کس نیست از ما الا که ورا مقامی معلوم است.»
و باز حال معنیی باشد که ازحق به دل پیوندد، بی آنکه از خود آن را به کسب دفع توان کرد چون بیاید، و یا بتکلف جلب توان کرد چون برود.
پس مقام عبارت بود از راه طالب، و قدمگاه وی اندر محل اجتهاد ودرجت وی به مقدار اکتسابش اندر حضرت حق، تعالی. و حال عبارت بود از فضل خداوند تعالی و لطف وی به دل بنده بی تعلق مجاهدت وی بدان؛ از آن چه مقام از جملۀ اعمال بود و حال از جملۀ افضال، و مقام از جملۀ مکاسب و حال از جملۀمواهب. پس صاحب مقام به مجاهدت خود قایم بود و صاحب حال از خود فانی بود، قیام وی به حالی بود که حق تعالی اندر وی آفریند.
و مشایخ رضی الله عنهم این جا مختلف اند:
گروهی دوام حال روا دارند و گروهی روا ندارند و حارث محاسبی رضی الله عنه دوام حال روا دارد و گوید: محبت و شوق و قبض و بسط جمله احوال اند. اگر دوام آن روا نباشدی، نه محب محب باشدی و نه مشتاق مشتاق، و تا این حال بنده را صفت نگردد، اسم آن بر بنده واقع نشود و از آن است که وی رضا را از جملۀ احوال گوید. و اشارت آن چه ابوعثمان گفته است بر این است: «منْذ أربعین سنة ما أقامنی الله علی حال فکرهته.»
و گروهی دیگر حال را بقا و دوام روا ندارند؛ چنان که جنید رضی الله عنه گوید: «الأحوال کالبروق فإنْ بقیتْ فحدیث النفْس. احوال چون برق باشد که بنماید و نپاید و آن چه باقی شود نه حال بود؛ که حدیث نفس و هوس طبع باشد.»
و گروهی گفتند اندر این معنی: «الأحْوال کآسْمها، یعنی إنها کما تحل بالقلْب تزول. حال چون نام وی است؛ یعنی اندر حال حلول، به دل متصل بود و اندر ثانی حال زایل.» و هرچه باقی شود صفت گردد و قیام صفت بر موصوف بود و باید که موصوف کامل تر از صفت وی باشد و این محال باشد.
و این فرق بدان آوردم تا اندر عبارات این طایفه و اندر این کتاب، هر جا که حال و مقام بینی، بدانی که مراد بدان چه چیز است.
و در جمله بدان که رضا نهایت مقامات است و بدایت احوال، و آن محلی است که یک طرفش در کسب و اجتهاد است و یکی اندر محبت و غلیان آن، و فوق آن مقام نیست، و انقطاع مجاهدت اندر آن است. پس ابتدای آن ازمکاسب بود و انتهای آن ازمواهب. کنون احتمال کند که آن که اندر ابتدا رضای خود به خود دید، گفت مقام است و آن که اندر انتها رضای خود به حق دید، گفت حال است.
این است حکم مذهب محاسبی اندر اصل تصوف؛اما اندر معاملات خلافی نکرده است، به جز آن که مریدان را زجری کردی از عبارات و معاملاتی که موهوم خطا بودی، هرچند اصل آن درست بودی. چنان که روزی ابوحمزۀ بغدادی که مرید وی بود به نزدیک وی اندر آمد، مردی مستمع و صاحب حال بود وحارث شاه مرغی داشت که بانگ کردی. اندر آن ساعت بانگی بکرد. بوحمزه نعره ای بزد. حارث برخاست و کارد برگرفت و گفت: «کفرْت.» و قصد کشتن وی کرد. مریدان در پای شیخ افتادند و وی را از وی جدا کردند. بوحمزه را گفت: «أسلمْ یامطرود.» گفتند: «ایها الشیخ، ما جمله وی را از خواص اولیا دانسته ایم؛ و از جملۀ موحدان دانیم. شیخ را با وی تردد از کجاست؟» حارث گفت: «مرا با وی تردد نیست و اندر وی به جز خوبی دیدار نه، و باطن وی را به جز مستغرق توحید نمی دانم. اما ورا چرا چیزی باید کرد که ماننده باشد به افعال حلولیان؛ تا از مقالت ایشان اندر معاملت وی نشانی باشد؟ مرغی که عقل ندارد و بر مجاری عادت و هوای خود بانگی کند، چرا وی را با حق سماع افتد؟ و حق تعالی متجزی نه، و دوستان وی را جز بر کلام وی آرام نه، و جز با سلام وی وقت و حال نه. وی را به چیزها نزول و حلول نه و اتحاد وامتزاج بر قدیم روا نه.»
چون بوحمزه آن دقت نظر شیخ بدید، گفت: «ایها الشیخ، هرچند که من اندر اصل درست بودم، اما چون فعلم ماننده بود به فعل قومی، توبه کردم و بازگشت.»
و از این جنس وی را طرف بسیار است و من مختصر کردم. و این طریقی سخت ستوده است راه سلامت را بی تکسیر اندر صحْو بر کمال. و پیغمبر علیه السلام گفت: «منْ کان یوْمن بالله و الیوْم الآخر فلا یقفن مواقف التهم. هر که به خدای ایمان دارد و به روز قیامت، بر مواقف تهمت مه ایستیدا.»
و من که علی بن عثمان الجلابی ام، پیوسته از خدای تعالی بخواهم تا مرا چنین معاملتی دهد و این با صحبت مترسمان زمانه راست نیاید؛ که اگر در معصیت و ریای ایشان موافقت نکنی، دشمن تو گردند. فنعوذ بالله من الجهل و الضلالة.